زندگی مثل یک داستانه....
باز هم دیر رسیدی ... برای دیدار با محبوب کوچولویت هوای گرگ و میش غروب هم دلگیر نیست. مثل همیشه بی هیچ دلخوری و شکایتی میاد به استقبالت . برق شادی و شیطنت تو چشمهای سیاهش موج می زنه. از خوشحالی رو پاهای کوچولویش بالا و پایین می پره. ... شعر های تازه ای که یاد گرفته یک خط درمیون برایت می خونه و بی اینکه منتظر تشویق تو بشه برای خودش دست می زنه و هورا میگه! کارهایی که در طی روز انجام داده بهت گزارش می ده و با کنجکاوی تموم منتظر واکنشت میمونه! و تو متحیر و متفکر در عجبی که وروجکت چقدر سریع پیشرفت میکنه! این دوری های چند ساعته چقدر بینتون فاصله انداخته . خوب نگاهش میکنی! ...دخملکت بزرگ شده! عوض شده! و تو غرق درلذت باهم بودن به فکر لحظه های ا...
نویسنده :
مامان سارا
15:59